مرد اگر بودم...
نبودنت را غروبهای زمستان در قهوه خانه ای دور سیگار میکشیدم...
نبودنت دود میشد و مینشست روی بخار شیشه های قهوه خانه...
بعد تکیه میدادم به صندلی...
چشم هایم را میبستم...
و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه میکردم...
تا بیشتر از یادم بروی...
نامرد اگر بودم...
نبودنت را تاحالا باید فراموش کرده باشم...
مرد نیستم...
اما...
نامرد هم نیستم...
زنم و نبودنت پیراهنم شده
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو ان چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را؟