حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم
اخ...تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
با تو حس شعر در من گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشوم
در لباس ابی از من بیشتر دل میبری
اسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم
انقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو
میتوانم گه گاه مایه دلگرمی شوم
میل توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم باد های سرد پرپر میشوم
شراب سینه ی تنگ غروب یعنی تو
و هر چه هست در این چارچوب یعنی تو
بهانه داده به دستم تو گونه ی سیبت!
دعای حاجت اغفر ذنوب یعنی تو
برقص تا که برقصد به عشق تو امواج
نشاط مردم اهل جنوب یعنی تو
قسم به صبح و به مشق قلم که خواهد گفت
به نام عشق که هر چیز خوب یعنی تو
دمیده از نفست یا محول الاحوال
یقین شده است بهار قلوب یعنی تو
بهار قاصر هر سنگ و چوب یعنی من
دلیل بودن یک حس خوب یعنی تو
سید مهدی نژادهاشمی
به خاطر غریب و بی صدا امدنش
به خاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
به خاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
به خاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
به خاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی
به خاطر بوی مست کننده ی خاک باران خورده کوچه ها
به خاطر غروب های نارنجی و دلگیرش
به خاطر شب های سرد و طولانی اش
به خاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
به خاطر پیاده روی های شبانه ام
به خاطر بغض های سنگین انتظار
شب ارامی بود
میروم در ایوان تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی اورد امد انجا
لبه پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری اورد تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد به ارامش زیبای یقین
با خودم می گفتم
زندگی راز بزرگی ست که در ما جاریست
زندگی فاصله امدن و رفتن ماست
بگذار مردم بگویند کفر می گوید.. گفتم مردم ؟ اصلا من را چه به مردم..!
من را همان خدا که چشمانِ تو را آفرید تا من دیوانه ات شوم کافیست !
همه چیز زیرِ سرِ همین خداست که تو را بی هیچ دلیلی آنقــــدر برایِ دلِ من عزیز کرده که حتی به وقتِ دلگیری دلتنگت باشم.
همین خدایی که می داند تو گذرت هم به این حوالی نمی خورد؛ اما باز کلمات را مجبور به نوشتن برای تو می کند…
من ؛ جای تمام کسانی که کنارت هستند، جای تمام کسانی که تو را می بینند، جای تمام کسانی که در قابِ چشمانت جا دارند
جای تمام کسانی که تو هرروز از حوالیِ شان گذر می کنی؛ دلم برایت تنگ شده…
آدم هایی هستند در زندگی تان؛
نمی گویم خوبند یا بد...
چگالی وجودشان بالاست...
افکار،
حرف زدن،
رفتار،
محبت داشتنشان
و هر جزئی از وجودشان امضادار است...
یادت نمی رود "هستن هایشان را"
بس که حضورشان پررنگ است.
ردپا حک می کنند اینها، روی دل و جانت
بس که بلدند " باشند"...